ژرف

حمید خوش‌سیر

فکر و جسم انسان صاحبانی دارد و فراموشی آنها را بی صاحب می‌کند

درخت کهنسالی کنار در ورودی بود. همان درختی که نهال چندین درخت این باغ را داده بود. به نظرم استوار می‌آمد اما سرمای این زمستان کافی بود تا شک بزرگی نظرم را مثل پیچک‌هایی که درخت را خفه می‌کنند متزلزل کند.
پایین‌تر را که نگاه می‌کردم سفیدی برف بود تا وقتی که سگ را می‌دیدم. بیچاره یک هفته بود که آنجا دراز کشیده بود. نه می‌خورد و نه پارس می‌کرد. فقط لکه‌ای روی این سفیدی بود اما تنها لکه نبود. برق چشمانش محو شده بود و گویی فقط انتظار می‌کشید. نحیف و ترحم برانگیز بود اما دلم برایش نمی‌سوخت. دقیقا زیر پوزه‌ی سگ خاک باغچه را می‌دیدم. یک مستطیل دراز و ناهمگون با محیط اطراف بود. جایی که گویی گرمایی درون خاک برف‌هایش را آب کرده باشد. لعنت به باغبانی که مستطیل را آنقدر دقیق کنده است. خاک برآمده‌ی آن مثل زمانی است که غذا زیاد می‌خورم و شکمم باد می‌کند. حتما خاک هم غذای خوبی خورده که چنین بادکرده.
- رها کن این حرفهارو
کمی پایین‌تر دیدم توسط پنجره بسته می‌شود. این پنجره این روزها دوست‌داشتنی شده. گاهی که کمی بازش می‌کنم رازدارم می‌شود و همه‌ی آن چیزی که دوست دارم پنهان کنم از خود عبور می‌دهد. اما آنطرف پنجره اثری از رازم نیست. وقتی آن را می‌بندم مرا از دنیا جدا می‌کند. دنیای بی‌رحمی که خیلی چیزها را از من گرفته و آخرین آنها شادیم بود. شهامت نگاه کردن به پاهایم را ندارم پس دوباره مسیر دیدم را برمی‌گردانم. اما این بار سریع‌تر. درمسیر برگشت تنها گوشه‌های تیز مستطیل روی خاک از چشمانم عبور می‌کند. مانند تیغی مستقیم مغزم را خراش می‌دهد.
صدای چرخیدن سنگ روی چخماق را می‌شنوم اما نیازی به دیدن شعله ندارم. کمی پنجره را باز می‌کنم اما نگاهم کمی از مسیر برگشت فراتر می‌رود.
 یک هفته از بارش برف گذشته و آسمان گرفته و گرفته‌تر می‌شود اما بغضش را فرومی‌خورد. به نظرم رمقی برایش باقی نمانده تا خودش را خالی کند. «نادیده گرفته شده» و «بی اهمیت شده»، به نظرم این باعث بی‌هویتیش شده است. چه کسی به آسمان اهمیت می‌دهد. مگر چیزی اهمیت دارد که آسمان داشته باشد؟
چیزی مثل سوزن در پاهایم حس می‌کنم اما مغزم درست متوجه نیست. بی میل و رقبت کمی ذهنم هوشیار شده و متوجه سوز سرمایی می‌شوم که از پنجره می‌آید. دنیا برای بردن بقیه چیزهایم تلاش می‌کند اما پنجره را که می‌بندم پشت آن می‌ماند و فقط پنجه می‌کشد. صدایی که ذهنم را می‌آزارد. مثل گوشه‌های همان مستطیل. آیا مستطیل هست و یا تمامش را خواب دیدم؟
هوا تاریک شده و چراغ‌ها هم خاموشند. حیاط به حدی تاریک است که نمی‌دانم مستطیل هست یانه؟ شاید خواب دیدم اما من به اینجا نشستن عادت نداشتم پس چرا اینجا می‌نشینم؟
چشمانم که به تاریکی عادت می‌کند مستطیل را به وضوح می‌بینم. آنقدر با سفیدی اطرافش متناقض است که با کمترین روشنایی دیده می‌شود. مانند حقیقت محتومی که به هیچ وجه نمی‌توانم انکارش کنم. گویا آسمان مغلوب شده وگرنه دلیلی برای نَگِریستن ندارد.
مهتاب  کاملا دیده می‌شود و نور فامگونش همه چیز را مرده می‌نمایاند. براستی زندگی مفهومی دارد؟ برای من یا دیگران؟
قطعا خالی‌ترین واژه همین زندگیست اما چاره چیست؟
به نظرم دنیای پشت پنجره کمی آرام گرفته و می‌توانم کمی پنجره را باز کنم. صدای تکراری چخماق برایم عادی نشده ولی چشمانم را می‌بندم تانور به درون چشم‌هایم نیاید. احتیاجی به نور ندارم.
آسمان باید روشن تر از این باشد اما بغض آسمان برگشته. کمی که روشن‌تر می‌شود می‌بینم سگ همانجا دراز کشیده. بخاری از دهانش خارج نمی‌شود پس هوا گرمتر شده.
مستطیل همچنان آنجاست و تمام امیدم برای نبودنش به شدت نا امید می‌شود. گاهی از عریان بودن واقعیت تا این حد متنفر می‌شوم و ترجیح می‌دهم بسیاری از واقعیت‌های دیگری که بسیار دنبالشان بودم را نداشتم اما از عریانی این واقعیت اندکی کاسته می‌شد.
سرمای گزنده‌ای از پنجره‌ای که باز کردم آمد اما خیلی زود عادی شد. فکر می‌کنم سگ همانجا مرده باشد. اکنون که دنیا چیزهایم را گرفته تنها یک سوال به ذهنم می‌رسد. این که سگ و من از یک چیز رنج می‌بریم و سگ از غصه مرده و من اینجا نشسته‌ام.
آیا من راحت‌تر فراموش می‌کنم یا سگ؟
-----------------------------
تقدیم به کسی که لبخند می‌زند.
۱۸ دی ۹۰ - تهران