رضا لطیفی
از عمارت سی - چهل طبقهای افتاده بود. رنگش مثل گچ سفید شده بود، ضربان قلبش تند تند میزد. ذهنش فریاد میزد اما زبانش بند آمده بود، چشمانش از وحشت گرد شده بود. انگار زمان هم ایستاده بود. به زمین نگاه میکرد. با سرعت سرسام آوری زمین به چشمهایش چشم دوخته بود و نزدیک میشد. هول شده بود و نمیدانست چه اتفاقی داشت برایش میافتد. همۀ توانش را جمع کرد تا خودش را بچرخاند و پایین را نبیند. انگار همه چیز را در خواب میدید، خوابی که هر لحظه دوست داشت از آن بپرد و ببیند بدنش روی تخت خوابش دراز کشیده و جایش امن امن است. همینطور تاب میخورد و توی آسمون میچرخید. بدنش خشک شده بود، اما مغزش به هیچ محرکی پاسخ نمیداد. نمیتوانست تصمیم بگیرد چکار باید بکند. یک لحظه به خودش آمد و سعی کرد از جایی بگیرد. دستهایش را دراز کرد تا خودش را به یک جایی بند کند، اما سرعت زیادش باعث میشد دستش به جایی گیر نشود. پایین را نگاه میکرد تا زمین هنوز خیلی راه مانده بود. خواست خودش را به ساختمان نزدیکتر کند. گاهی او به دیوار میخورد و گاهی دیوار به او، ضربه محکمش باعث میشد درد در تمام بدنش بپیچد. با همان سرعت زیاد دستش را گیر میداد به بالکنهای طبقات، یکی، دوتا، سهتا... فشار ضربه باعث شده بود انگشتاش خرد شود. اما توانست بالاخره یکی از نردهها را نگه دارد. نفس راحتی کشید. خاطرهها توی سرش تکرار میشدند.
_ ما به هم قول داده بودیم تا همیشه کنار هم بمونیم
_ اون واسه وختی بود که جوون بودیم و نادون... الان دیگه همه چی فرق کرده!
_ اما واسه من هیچ چی تغییر نکرده، تو هنوز زن من هستی، من هنوز دوست دارم.
_ اگه دوسم داشتی ولم میکردی تا با اونی که دوست دارم باشم، تو فقط ادعا میکنی.
_ این درست نیست که جلوم واسی و بگی یکی دیگه رو دوس داری.
_ فعلا که همینه! دلِ دیگه کاریش نمیشه کرد...
زن در رو با قدرت بست و از در بیرون رفت... مرد نشست روی مبل و بغضِ توی گلوش داشت میترکید که صدای تصاف شدیدی او را به خودش آورد دوید کنار پنجره و دنیا روی سرش خراب شد، ماشینی با سرعت به دخترک زده بود و فرار کرده بود و دخترک خونی روی زمین داشت تقلا میکزد و... دیگه هیچی نمیدید.
ضربه شدیدی که به نردههای تراس وارد شده بود، یک طرف نرده را از جا کنده بود، سعی کرد فکرش را متمرکز کند و خودش را به تراس برساند، ولی طرف دیگر نرده هم هر لحظه سستتر میشد و از دیوار بیشتر بیرون میآمد. با یک فشار خواست خودش را به بالا بکشد اما نرده، این فشار را تاب نیاورد و ناگهان از جا کنده شد. و باز در هوا معلق شد. نرده را رها کرد. انگار روح توی تنش نبود. خون در رگهایش منجمد شده بود و پشتش میلرزید.او به پایین کشیده میشد و نرده هم با او مارتن گذاشته بود و پشت به پشتش میآمد، درست مثل یک کابوس وحشتناک بود که حتی فکر کردن به آن هم تنش را به لرزه میانداخت. منتظر یک معجزه بود. یک معجزه که دست او را بگیرد و از این کابوس وحشتناک بیرون بکشد. به سختی خودش را کنترل کرد. همه چیز زود اتفاق میافتاد، میلیونها فکر و خاطره از تو ذهنش عبور میکرد. تو همین لحظه رو کانال کولر یکی از طبقات افتاد. نفس راحتی کشید. بازهم خاطراتی جلوی چشمش مثل یک فیلم به نمایش درآمدند:
_ اینجا خونته؟
_ چطوره؟
_ احتیاج به یه کم دستکاری داره. آشپزخونه کجاس؟ میخوام یه چیزی آماده کنم بخوریم. گفتی موقع گرسنگی مغزت هنگ میکنه. هممم! ولم کن! میخوام یه چیزی آماده کنم.
_ هر چیزی به وقتش.
با یاد اوردن آن روز، دوباره قلبش از گرمای بدن او به تپش افتاد. حتی بقیه حرفها را یادش نیامد. همان حس باز هم برایش زنده شد. حسی فرای زمان و مکان.
کم کم باران شروع به باریدن گرفت. خوردن قطرات باران به صورتش او را از افکارش بیرون کشید. انگار برای لحظهای از یاد برده بود کجا هست و چه اتفاقی افتاده. به عقب برگشت. او را دید که به سمتش میآید:
_ بیدار شدی؟
_ یه ربع بیست دیقهای میشه.
_ به نظرم بهتره یه چیزی بخوریم. تو مگه گرسنهات نیست؟ ظهر هم که چیزی نخوردی؟
_ تو که باشی دیگه هیچی مهم نیست. نه خواب! نه خوراک، نه کار! هیچی! باورت نمیشه؟ امروز حتی زنگ نزدم شرکت ببینم چه خبره.
_ خب اشتباه میکنی... بد عادت میشما...
_ زود باش حاضر شو. شام میریم بیرون.
لبخندی روی لبش نقش بست. بوی عطر تن او باز هم توی مشامش پیچید. روزهایی که بوی تن او میداد باز برایش تداعی شد. انگار همان روزهاست. انگار هنوز او کنارش است. همانطور با موهای بهم ریخته و چشمهایی که برق میزدند. یک لحظه دستهایش را دراز کرد که دور کمر او بپیچاند. اما از روی کانال سُر خورد و باز به سمت زمین سقوط کرد. این بار دیگر چشمهایش زمین را نمیدید. دیگر وحشتی احساس نمیکرد. بوی او تمام اطراف را پوشانده بود. گویی او همانجا بود. همان اطراف. دستش را دراز کرد تا در آغوشش گیرد. لحظه به لحظه به زمین نزدیک میشد، اما دیگر چیزی جز نفسهای او را حس نمیکرد، چیزی جز گرمای بدنش را احساس نمیکرد. برق شادی در چشمانش درخشید. دستش را دراز کرد تا او را در آغوش گیرد و به خود بچسباند. صدای خندههای او توی هوا پیچید. به زمین نزدیک و نزدیک تر میشد. دیگر اثری از وحشت در قلبش نبود. هر چه بود عشق بود و طعم گس تن او. همانطور که دستش را دراز کرده بود تا فاصلۀ او را با خود کمتر کند، فاصلهاش تا زمین کمتر و کمتر میشد، تا اینکه با همان آغوش باز، با فشار با زمین برخورد کرد. تمام استخوانهای بدنش در اثر ضربه خرد شد، اما آغوشش همچنان باز مانده بود.
هر لحظه بر تعداد جمعیتی که دورش جمع شده بودند بیشتر میشد:
_ چی شده؟ از اون بالا افتاده؟ ببین بیچاره چه خورد و خاکشیر شده...
_ یا امام رضا.. خودت رحم کن. این چه بلایی بود سر پسر به این جوونی اومد. خدا به پدر و مادرش رحم کنه.
_ یکی زنگ بزنه اورژانس بیاد... دست بهش نزنید...
_ آقا موبایل من فلاش نداره، شما فیلمت رو واسه من بلوتوس میکنی؟
_ دورش رو خالی کنید بذارید هوا بیاد...
_ یکی کمک کنه، مگه نمیبینید زندس... داره دستاش رو تکون میده هنوز...
صدای زمزمهی مردم رو هنوز میشنید، جون تو تنش هنوز یه کوچولو مونده بود... چشمهایش رو نمیتوانست باز کنه... منتظر بود آخرین ذرههای جان از تنش بیرون بیاد. هیچ چی نمیفهمید، آخرین چیزی که یادش مونده بود بغض توی گلوش و سیگاری بود که لب پشت بام روشن کرده بود و به فکر فرو رفته بود... داشت سعی میکرد فکر کنه چرا از اون بالا پرت شد. آروم بود و با آخرین قطرهای اشکی که از چشمهایش افتاد همه چیز تمام شد...
هیچ کس اما نفهمید دستهایش چرا تا آخرین لحظه باز مونده بود.